آناهیتاآناهیتا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

آناهیتا فرشته آسمونی ما

بابانوئل و کریسمس2015

بچگیهایم را با خیال بابا نوئل،قد کشیدم که به او به بزرگی هر چیزی اعتقاد داشتم...شنیده بودم روزی با سورتمه اش،از راه شیری رویاهام سر میرسد.مثلا حوالیه یک شب برفی گذرش به محله ما می افتد تا سلام خدا را به کودکانه این حوالی برساند.بچگیهایم را بهانه میگرفتم از بابا نوئلی که دیر کرده و نگران میشدم،که مبادا از یادش رفته باشم...بابا نوئل هرگز نیامد تا روزی که مادرم عروسک پشت ویترین را کادو پیچ شده را به دستم داد و فهمیدم بابا نوئل میتواند هرکسی باشد...پدر،مادر و حتی کودکی که اجازه میدهد دوستش عروسکش را یکروز قرض بگیرد...هرکس که حواسش به درک آرزوها و دردهای دیگری جمع شود.کافیست به رسالت بابا نوئل ایمانی به روشنی و شفافیه کودکیهایمان بی غش و غشمان دا...
11 دی 1393

26ماهگی

سلام دختر قشنگم یکی دوروزه سرما خوردی و آبریزش بینی و تب داری سرفه هم میکنی.امروز بردیمت دکتر و دارو بهت داد و گفت گلوت یکم چرک کرده و یه سرماخوردگیه کوچیکه ولی من نگرانتم هواسرده من لباس گرم میکنم تنت ولی خودت درمیاری همه رو.میری در یخچالو باز میکنی و برفک یخچالو در میاری میخوری.من همش دنبالت بودم که خیس نشی و لباستو درنیاری ولی نشد و سرماخوردگی اومد سراغت این عکسو وقتی تب داشتی گرفتم بابا کنارت خوابش برد کاملا چشمات معلومه سرماخوردی و بی حالی نفسم.اصلا دارو نمیخوری همه رو پس میدی بیرون خیلی ناراحتم عزیزم اینطور خوب نمیشی زود.خودت میگی داوو نه نه و میزنی زیر گریه 26ماهگیت مبارک قشنگم.4 دی ماه یه زمستون ملس در هوای شهرمون ما...
9 دی 1393

شب یلدا93

دختر نازنیم شب یلدات مبارک عمرت به بلندای شب یلدا و شادی هات به رنگارنگی پاییز،   "یلدا"واژه ایست سریانی،به معنی تولد و ولادت است.زایش خورشید یا مهر یا میترا،بنا بر باور پیشینیان درپایان این شب دراز،که اهریمنی نامیمون میدانستند،تاریکی شکست خورده و روشنایی پیروز و خورشید زاده میشود.   ماهم یلدا را مهمان خانه مان کردیم،تا اهریمن تاریکی را از خانه مان بیرون کنیم و تولد روشنایی و مهر رو که با وجود تو گره خورده رو وارد زندگیمان بکنیم.   یلدارو جشن گرفتیم تا شادی و لذت دورهم بودنو با وجود تو وارد زندگیه گرممون بکنیم عشق مامان   عشششششقم دیشب شب یلدا بود خداروشکر که امسالم بودم و تونستم یلدارو با تو بابا و عزیزان...
2 دی 1393

ماهگرد25

عروسکم بیست وپنجمین ماهگردت هم ازراه رسید با کلی خبر از تو عزیز دل از کارات بگم که بخاطر هوای سردی که هست لباس گرم تنت میکنم  و تو درشون میاری از تنت و میری سراغ لباس خنک و کوتاهت خلاصه باهات مشکل پیدا کردم.بخاطر همین کارت هم یه کوچولو سرما خوردی.از صبح که بیدار میشی میری توی اتاقت درکمدلباستو باز میکنی و لباس انتخاب میکنی.خیلی واسم جالبه همه کارهای منو تقلید میکنی.همش میگی عوض پوش بلیم یعنی عوض کنیم بپوشیم بریم.ازت غافل که میشم کیف هلو کیتیتو میگیری میری در خونه رو باز میکنی  میگی بای بای.خلاصه شیطون شدی بلاچه  بی هوا واست کیک درست کردم و کلی خوشحالی کردی    پوشیدن کفشای مامان و قرتی بازی: ...
1 دی 1393
1